متنی بسیار زیبا و قابل تامل طولانیه اما ارزش خوندن داره دلممیخواد نظرتون رو راجبش بدونم 🌹
♥♥♥
آموزگار سر کلاس گفت:
"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛
در حال گردش و سیاحت بودند.
قصد تفریح داشتند.
امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!
کشتی با حادثه روبرو شد
و نزدیک به غرق شدن
و به زیر آب فرو رفتن!
روی عرشه زن و شوهری بودند .
هراسان به سوی قایق نجات دویدند
امّا وقتی رسیدند،
فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!
در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت
و خودش به درون قایق نجات پرید.
زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود.
زن، در حالی که سعی میکرد،
در میان غرّش امواج دریا،
صدای خود را به گوش همسرش برساند،
فریاد زد و کلامی بر زبان راند."
آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.
از شاگردان پرسید:
به نظر شما زن چه گفت؟؟؟
هر کسی چیزی گفت.
بیشتر دانشآموزان حدس زدند که زن گفت:
"بیزارم از تو!
چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم!"
آموزگار خشنود نگشت.
ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده
و هیچ سخن نمیگوید!
از او خواست که جواب گوید
و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.
پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:
"خانم معلّم!
بر این باورم که زن فریاد زده است که
مراقب فرزندمان باش!"
آموزگار در شگفت ماند و پرسید:
"مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟
پسرک سرش را تکان داده گفت:
"خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جانآفرین تسلیم کند،
به پدرم همین را گفت."
آموزگار با ندایی حزین گفت:
"آری!
پاسخ تو درست است."
بعد، ادامه داد:
کشتی به زیر آب فرو رفت.
مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.
سالها گذشت.
مرد به همسرش در آن عالم پیوست!
روزی دخترشان،
هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،
دفتر خاطرات پدر را یافت!
دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،
معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمیکشید!
در آن لحظۀ حسّاس،
پس در حقیقت
پدر از تنها فرصت زنده ماندن برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!
پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:
«چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،
امّا به خاطر دخترمان،
گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"
داستان خاتمه یافت.
کلاس در خاموشی فرو رفت.
آموزگار میدانست که دانشآموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛
درس مربوط به خیر و شرّ،
خوبی و بدی، در این جهان را.
در ورای هر کاری،
هر فریادی،
هر سخنی،
پیچیدگی بسیاری وجود دارد
که درک آنها مشکل است.
به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،
محلّ داوری خود قرار دهیم.
کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،
بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،
بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد.
کسانی که در محلّ کار،
ابتکار عمل را به دست میگیرند،
نه بدان علّت است که احمقند
بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک میدانند!
کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،
زبان به پوزش باز میکنند
و از در اعتذار وارد میشوند،
نه بدان علّت است که خود را مدیون شما میدانند؛
بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود میدانند.
کسانی که برای شما متنی را میفرستند،
نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند،
بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!
یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد!
دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد!
رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد.
روزها و ماهها و سالها از پی هم خواهد گذشت
تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود.
یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکسهای ما خواهند افکند و خواهند پرسید:
"اینها چه کسانند؟"
و ما با اشکی پنهان،
در چشم لبخندی خواهیم زد
زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را متأثّر میسازد؛ پس خواهیم گفت:
"اینها همان کسانند
که من بهترین روزهای زندگیام را با
آنها گذراندهام."
شخصی می گفت:
«من سی سال دارم.»
بزرگی به او خرده گرفت و گفت:
«نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.»
راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟
جز محبت و نيكي چيزي باقي نمي ماند
...